این نیز بگذرد...
 
 
 
میگن گذشته ها گذشته

اما یکوقتایی عجیب خاطرات تلخ و شیرین گذشته میان به سراغت

البته تو سالهای اخیر سعی کردم خاطرات تلخ را فراموش کنم که خب موفق هم بودم

اما خاطرات شیرین را هرگز فراموش نمیکنم

گه گاهی عکسی میبینم نوشته ای میخونم که مربوط به گذشته است لبخند به صورتم میاد

ولی در کل نباید به گذشته نگاه کرد 

من ترجیح میدم در حال زندگی کنم و الان خاطره های شیرین برای خودم بسازم که دو سال دیگه 

بازهم از گذشته به خوبی یاد کنم

یادش خوش.....اینجا پر از خاطره است...دلتنگی.....شادی و ..............

همیشه اینجا واسم مثل بهشت میمونه

ساده و شفاف و دوست داشتنی و پر از عطر خوب ریحان

همیشه ممنون بهنام جانم هستم که این وبلاگ را بهم هدیه داد

5 سال گذشت و من هنوز هم به کلبه ای قشنگ خاطراتم سر میزنم

امیدوارم سالهای بعد هم بیام و بازم اینجا بنویسم

 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵ساعت 22:37  توسط حسین  | 

خوش آن شوریده ی شیدای بی دل
که مدهوش تماشای تو باشد


(فیض کاشانی)

 |+| نوشته شده در  شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴ساعت 22:49  توسط حسین  | 

خدایا وعده کدام بهشت را به من میدهی؟؟!!
من بهشت دارم "مادرم"

 |+| نوشته شده در  شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴ساعت 22:46  توسط حسین  | 

یاد من باشد فردا دم صبح،،،
جور دیگر باشم،،،،،،،
بد نگویم به هوا، آب ، زمین،،،
مهربان باشم، با مردم شهر،،،
و فراموش کنم، هر چه گذشت،،،
خانه ی دل، بتکانم ازغم،،،،،،،
و به دستمالی از جنس گذشت ،،،،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل،،،،،،
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد،،،
و به لبخندی خوش،،،،،،،،،،
دست در دست زمان بگذارم،،،،
یاد من باشد فردا دم صبح،،،،،،،،،
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم،،،
و به انگشت نخی خواهم بست،،،،
تا فراموش، نگردد فردا،،،،،،،،
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد،،،
گرچه دیر است ولی،،،،
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید،،،
به سلامت ز سفر برگردد،،،،،
بذر امید بکارم، در دل،،،،
لحظه را در یابم،،،،
من به بازار محبت بروم فردا صبح،،،،
مهربانی خودم، عرضه کنم،،،،
یک بغل عشق از آنجا بخرم،،،،
یاد من باشد فردا حتما،،،،
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم،،،
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در،،،
چشم بر کوچه بدوزم با شوق،،،،
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود،،،
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست،،،،
یاد من باشد فردا حتما،،،،،
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست،،،
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا،،،،
و بدانم که شبی خواهم رفت،،،،،،،،،
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی،،،،
یاد من باشد،،،،،،،،،،،،،،
باز اگر فردا، غفلت کردم،،،،،،
آخرین لحظه ی از فردا شب ،،،،
من به خود باز بگویم،،،،،،،،،،
این را،،،،،،،،،،،،،،
مهربان باشم با مردم شهر،،،،،
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ
(فریدون مشیری)

 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲ساعت 10:51  توسط حسین  | 
به خدا فقط منتظرم بعد از اینکه valentine تموم شد کسی بیاد بهم پیشنهاد دوستی بده
خدا شاهده یه جوری میزنمش صدای سگ بده.... :|

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ساعت 16:41  توسط حسین  | 
من امروز یه حس شکر و سپاس عمیق از دندون شکسته ام داشتم که باعث شده من شمرده حرف بزنم و آسیب پذیری آدمها رو حس کنم و باهاشون مهربون تر حرف بزنم و آرام غذا بخورم و مزه غذاها رو روی زبونم تجربه کنم و ازشون لذت ببرم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۲ساعت 22:11  توسط حسین  | 
"شاملو": 
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش می راند و نه از هیچ می ترساند... 
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد!

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲ساعت 13:53  توسط حسین  | 
ناکرده گناه درجهان کیست بگو؟؟
آن کس که گناه نکرده چون زیست بگو؟؟
من بدکنم وتوبدمکافات دهی!!
پس فرق میان من توچیست بگو؟؟

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲ساعت 12:44  توسط حسین  | 
فکر، فکر، فکر، همیشه فکر یک چیز بیشتر از خود آن چیز آزارم می دهد.

سارا سالار | احتمالا گم شده ام |

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ساعت 22:52  توسط حسین  | 

کوه ها باهمند و تنهایند،
همچو ما
باهمانِ تنهایان.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ساعت 18:54  توسط حسین  | 

رهگذار مقصد فردای خویشم من ...

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ساعت 18:32  توسط حسین  | 
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ساعت 18:31  توسط حسین  | 

گاهی سوآل می‌کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه‌های پیر
کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ساعت 18:29  توسط حسین  | 

چه‌ تدبير اي‌ مسلمانان‌ که‌ من‌ خود را نمي‌دانم‌
نه‌ ترسا نه‌ يهودي‌ام‌ نه‌ گبر و نه‌ مسلمانم‌


نه‌ شرقي‌ام‌ نه‌ غربي‌ام‌، نه‌ علوي‌ام‌ نه‌ سُفلي‌ام‌
نه‌ زارکان‌ِ طبيعي‌ام‌ نه‌ از افلاک‌ِ گردانم‌


نه‌ از هندم‌ نه‌ از چينم‌ نه‌ از بلغار و مغسينم‌
نه‌ از ملک‌ِ عراقينم‌ نه‌ از خاک‌ِ خراسانم‌


نشانم‌ بي‌نشان‌ باشد مکانم‌ لامکان‌ باشد
نه‌ تن‌ باشد نه‌ جان‌ باشد که‌ من‌ خود جان‌ِ جانانم‌


دويي‌ را چون‌ برون‌ کردم‌ دو عالم‌ را يکي‌ ديدم‌
يکي‌ ديدم‌، يکي‌ جويم‌، يکي‌ دانم‌، يکي‌ خواهم‌


اگر در عمرِ خود روزي‌، دمي‌ بي‌تو برآوردم‌
از آن‌ روز و از آن‌ ساعت‌ پشيمانم‌، پشيمانم‌


الا اي‌ شمس‌ تبريزي‌ چنان‌ مستم‌ از اين‌ عالم‌
که‌ جز مستي‌ و سرمستي‌ دگر چيزي‌ نمي‌دانم‌

مولانا

 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲ساعت 17:44  توسط حسین  | 
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﻧﺪﻩﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ !
ﻭ ﯾﮏﺑﺎﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...

ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ

 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ساعت 23:0  توسط حسین  | 
داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم
تو
پاي تا سر تو
زندگي که هزار باره بود
بار ديگر تو 
بار ديگر تو

فروغ

 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ساعت 20:21  توسط حسین  | 
یادم باشد زندگی را دوست دارم ،

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد .

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد .

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ،

وتنها دل ما دل نیست .

یادم باشد از چشمه ، درسِِ خروش بگیرم ،

و از آسمان ، درسِ پـاک زیستن .

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند .

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ساعت 20:19  توسط حسین  | 
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو 

گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲ساعت 15:22  توسط حسین  | 

هیچ کس بزرگ نیست
هیچ چیر عمیق نیست
هیچ کدام مامهم نیستیم دیگر
تنهاسکوت سطحی خاک گرفته حجم این کتاب هاست که زنده است
زمان دروغ میگوید
تاریخ زنده نیست 
مکان توهمی ست که مادزآن فکس میکنیم
چیزت رابه من نگو
چیزت رابه من نده
آرام گریه کن 
آرام نعره بزن...

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲ساعت 15:9  توسط حسین  | 
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

شهریار

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲ساعت 15:7  توسط حسین  | 
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد . او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ )) دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله )) استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! )) پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. )) استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .)) برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند . ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت: (( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ )) استاد پاسخ داد: (( البته )) دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ )) استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ )) دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . )) دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ )) استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . )) دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز, تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. )) و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. )) نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود .
 |+| نوشته شده در  شنبه ۷ دی ۱۳۹۲ساعت 13:13  توسط حسین  | 
مـــهـ♥ـربـانـتریـن آیـــه قـــ♥ــرآن «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ؛ بگو(ای پیامبر) ای بندگان من که بر خودتان اسراف در گناه انجام داده اید(هرگز) از رحمت خدا ناامید نشوید چرا که همانا خداوند می آمرزد گناهان شما را بطور کل و همانا خداوند آمرزنده و مهربان است. در بعضی از احادیث ما وارد شده است که وقتی این آیه نازل شد شیطان رجیم از خشم و عصبانیت آنچنان صیحه و شیونی سرداد که به حالت غش در آمد و گفت با نزول این آیه من نا امید و بیچاره شدم و خداوند با این آیه کمر مرا شکست چرا که هر چه من در گمراهی و ضلالت انسان تلاش نموده و آنها را به گناه و معصیت وادار نمایم خداوند با این آیه به همه آنها وعده آمرزش و بخشش داده است. اگر کسی به نکات ظریف این آیه دقت کند نهایت مهرورزی و عطوفت خالق یکتا را نسبت به بندگانش مشاهده خواهد کرد و ما تنها به چند نکته اشاره می کنیم. ۱
.تعبیر به (یا عبادی) آغازگر لطفی بی نهایت و مهربانی عظیم از ناحیه پروردگار است به کسانی که با گناه و معصیت خودشان را از عبودیت خدا خارج کرده اند.
۲.جمله (لا تفظو) آنچنان امید و نشاطی در بندگان خدا ایجاد می کند که عشق و محبت بنده را به گوینده این جمله ازدیاد می بخشد.
۳.جمله(رحمة الله) بیانگر نهایت مهر و کمال عطوفت و مهربانی با خدا را به بندگانش می رساند.
۴.جمله (ان الله یغفر الذنوب) وعده ای را از سوی خداوند به بنده اش می دهد که بیانگر رساندن بنده به مقام عفو و بخشش ربوبی است.
5.جمله (جمیعا) تاکید بر این عفو و بخشش است آنهم نه فقط راجع به یک یا چند گناه بلکه راجع به همه گناهان. ۶.جمله(غفور الرحیم) در حقیقت مهر و امضاء خداوند بر این وعده است که همانا این همه لطف و رحمت از منبع و سرچشمه کسی بسوی بنده سرازیر شده است که خودش هم غفور و آمرزنده است و هم رحیم و مهربان.
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲ساعت 22:7  توسط حسین  | 
من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود
 |+| نوشته شده در  جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲ساعت 21:23  توسط حسین  | 
ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﯿﻎ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﻢ . ﺑﮕﻔﺘﻢ:
ﺧﺎﻟﻘﺎ ﯾﺎﺭﺏ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺘﻢ؟؟؟
ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟
ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ؟
ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﻢ؟
ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﺴﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟
ﺗﻮ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﺠﻮﯾﯽ؟
ﺗﻮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ....
ﺗﻮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺯ ﻓﺮﻫﺎﺩﺵ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ...
ﺳﭙﺮﺩﯼ ﺗﯿﻎ ﺑﺮﻇﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻥ ﺟﻔﺎ ﮐﺮﺩﯼ ....
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﯼ ....
ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺯﻧﺎ ﮐﺮﺩﯼ ....
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺍﺭﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﻇﻠﻢ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ....
ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺸﻮ ﮐﺎﻓﺮ؟!!!
ﺗﻮ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺘﻢ؟؟
ﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻢ

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ساعت 13:43  توسط حسین  | 
گر تو آزاد نباشی...

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!


"فریدون مشیری"

 |+| نوشته شده در  شنبه ۹ آذر ۱۳۹۲ساعت 12:33  توسط حسین  | 

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از این ندانم
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سهل انگاریم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ساعت 16:44  توسط حسین  | 
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیک عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران ، وای به حال دگران
می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و در به دری
شورها در دلم انگیخته چون نو سفرا

 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲ساعت 11:23  توسط حسین  | 

وقتی چشم امیدتان به خدا باشد

هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که راست نباشد

هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید

هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که دیر نپاید

 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ساعت 13:2  توسط حسین  | 

بزرگترین نقش توحید ، داشتن یک تکیه گاه بزرگ و واحد و مطلق در جهان

و نابود کردن همه تکیه گاه های دیگر است.

 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ساعت 13:1  توسط حسین  | 

یوسف زهرا بیا

که حسینیان چشم به راه دم مسیحاییت به سوگ حسین نشسته اند

 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ساعت 12:47  توسط حسین  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا