این نیز بگذرد...
|
||
اما یکوقتایی عجیب خاطرات تلخ و شیرین گذشته میان به سراغت
البته تو سالهای اخیر سعی کردم خاطرات تلخ را فراموش کنم که خب موفق هم بودم
اما خاطرات شیرین را هرگز فراموش نمیکنم
گه گاهی عکسی میبینم نوشته ای میخونم که مربوط به گذشته است لبخند به صورتم میاد
ولی در کل نباید به گذشته نگاه کرد
من ترجیح میدم در حال زندگی کنم و الان خاطره های شیرین برای خودم بسازم که دو سال دیگه
بازهم از گذشته به خوبی یاد کنم
یادش خوش.....اینجا پر از خاطره است...دلتنگی.....شادی و ..............
همیشه اینجا واسم مثل بهشت میمونه
ساده و شفاف و دوست داشتنی و پر از عطر خوب ریحان
همیشه ممنون بهنام جانم هستم که این وبلاگ را بهم هدیه داد
5 سال گذشت و من هنوز هم به کلبه ای قشنگ خاطراتم سر میزنم
امیدوارم سالهای بعد هم بیام و بازم اینجا بنویسم
خوش آن شوریده ی شیدای بی دل
که مدهوش تماشای تو باشد
(فیض کاشانی)
خدایا وعده کدام بهشت را به من میدهی؟؟!!
من بهشت دارم "مادرم"
کوه ها باهمند و تنهایند،
همچو ما
باهمانِ تنهایان.
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
چه تدبير اي مسلمانان که من خود را نميدانم
نه ترسا نه يهوديام نه گبر و نه مسلمانم
نه شرقيام نه غربيام، نه علويام نه سُفليام
نه زارکانِ طبيعيام نه از افلاکِ گردانم
نه از هندم نه از چينم نه از بلغار و مغسينم
نه از ملکِ عراقينم نه از خاکِ خراسانم
نشانم بينشان باشد مکانم لامکان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من خود جانِ جانانم
دويي را چون برون کردم دو عالم را يکي ديدم
يکي ديدم، يکي جويم، يکي دانم، يکي خواهم
اگر در عمرِ خود روزي، دمي بيتو برآوردم
از آن روز و از آن ساعت پشيمانم، پشيمانم
الا اي شمس تبريزي چنان مستم از اين عالم
که جز مستي و سرمستي دگر چيزي نميدانم
مولانا
هیچ کس بزرگ نیست
هیچ چیر عمیق نیست
هیچ کدام مامهم نیستیم دیگر
تنهاسکوت سطحی خاک گرفته حجم این کتاب هاست که زنده است
زمان دروغ میگوید
تاریخ زنده نیست
مکان توهمی ست که مادزآن فکس میکنیم
چیزت رابه من نگو
چیزت رابه من نده
آرام گریه کن
آرام نعره بزن...
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از این ندانم
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سهل انگاریم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
وقتی چشم امیدتان به خدا باشد
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که راست نباشد
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که دیر نپاید
بزرگترین نقش توحید ، داشتن یک تکیه گاه بزرگ و واحد و مطلق در جهان
و نابود کردن همه تکیه گاه های دیگر است.
یوسف زهرا بیا
که حسینیان چشم به راه دم مسیحاییت به سوگ حسین نشسته اند