دیشب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم. مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"...
سنگریزه به دست گرفتن و آن را جواهری دیدن
چوب خشکی برداشتن و جنگلی را در آن نظاره کردن
و با چشمانی اشکبار خندیدن
این است ایمان به خدا . .
زنها بدنبال مرد کاملند
و مردها بدنبال زن کامل
درحالی که خداوند آنها را برای کامل کردن یکدیگر آفریده ...
باران میبارید … از درزهای کفش کهنه کودکی سردی باران را …
وقتی که از کنار نانوایی رد میشد …
از نگاه ناتوان برای خرید نان داغ ، عشق را دیدم که در چشمانش به مروارید شبیه تر بود !!!
خدایا به آسمانت چیزی بگو
دلم به حالی پسری سوخت که وفتی گفتم کفش هایم را خوب رنگ کن ،
گفت خاطرت جمع باشد مثل سرنوشتم برایت سیاه میکنم …
گـــاهی بـاید به دور خـود یک دیــوار تنهایی کشید
نـه بـرای اینکه دیگران را از خـودت دور کنی نه….
بلکـه بـرای اینکه ببینی برای چه کسانی اهمیت داری که این دیوار را بشکنند!